داستانک
به نام خداوند بلند نام عرش آشیان
بزرگ مرد کوچک
تو فکر بودم.به خودم که اومدم دیدم زل زدم تو چشای یه پسر کوچولو.اونم داشت با تعجّب نگام می کرد.لباسای خوبی نداشت.ولی تیپش خیلی بامزه بود.یه ترازوی دیجیتالی داشت. جسور،سمج،ولی مهربون بود.اینوخیلی راحت می تونستی از تو چشماش بخونی!گفت:چیه آدم ندیدی؟ پرسیدم:اسمت چیه کوچولو؟ جواب داد:اولاً کوچولو ریختته!بعدشم به تو چه.مگه تو ناموس نداری؟ خندیدم و گفتم:ناموس!مگه تو دختری؟اینوبه مردا میگن آقا کوچولو!عصبانی شدوگفت: توچقدرزشت می خندی! تازه زنم باید مث مرد مواظب ناموسش باشه والا می قاپنش!خنده هام خشک شد.یه باردیگه نگاش کردم.9-8ساله به نظرمی رسید.ولی حرفاش پخته تر از سنش بود.راسته که میگن آدما تو روزای سخت الماسی تر میشن!
داشت می رفت.داد زدم:وایسا!بدو بدو رفتم پیشش.کیفمو تکیه دادم به دیوار.خندید.ترازو رو گذاشت رو زمین...یه هزاری رو گذاشتم تو جیبش.خداحافظی کرد.چند متر اون ورتر برگشت و گفت:غصّه نخور خدا بزرگه.آقام خدا بیامرز می گفت:خدا یه جایی به داد آدم می رسه که اصلاًفکرش رو هم نمیکنی.راستی آبجی اسمم یاسره!
رفت!من موندم و یه عالمه غصّه.کاش منم قد اون خدا رو باور داشتم...