داستانک
به نام خداوند بلند نام عرش آشیان
بلور غرور
فقط پنج ماهه که شاگرد اوس حسام شدم.تو این مدّت از ترس اینکه صبح ها دیر نرم سر کار و اوستا بهونه های الکیمو باور نکنه و پیشش بی اعتبار نشم حسابی سحرخیز شدم.حتی صبح ها خودم میرم و نون بربری رو می خرم. فکر کنم اگه به دعای خیر مامانم باشه اوستا 120رو هم رد می کنه. آخه همیشه سر سجاده بعد از نماز دعاش طول عمر با عزت واسه اوستامه!
دیروز صبح چند تا جوون اومدن تو مغازه.اوستا داشت باتسبیح ذکرالله اکبر می گفت.یکی از اون جوونا ازماشین پیاده شدوگفت:آیی پیری!بیا یه نگاه به این ماشین بنداز ببین چه مرگشه. تو که هفته ی پیش گفته بودی که دیگه مثل ساعت کار می کنه!زیر لب گفت: نه به ذکرگفتنش نه به دروغش.آدم نمی دونه کدوم یکی رو باور کنه. اوستا از این حرفش ناراحت شد ولی چیزی نگفت.کارشو راه انداختیم.رفتم تا دستمزد اوستامو بگیرم.گفت:شماها کارتون همینه. اول ماشین مردم رو داغون می کنین بعد که اون آدم بدبخت باید بیاد و کلی پول تو جیبتون بریزه تا گندی رو که بالا آوردین رو درست کنین!پول می خوایین!گفتم:هویی!چی فکرکردی؟مگه اینجا شهرهرته؟ زود باش پول اوستامو بده.یهو با مشت زد تو صورتم. خون دماغ شدم.سرم گیج رفت و با مخ خوردم زمین.اوستا اومد و دست پسررو گرفت وگفت:پسر گلم پول نمی خوام.ولی بچّه ی مردم پیشم امانته.نزنش بچّه یتیمه،گناه داره.اگه بلایی سرش بیاد شرمنده ی خدا و مادرش میشم.ولی اون که گوشش به این حرفا بدهکار نبود محکم اوستا روهل داد،همچین که چند متر اون ورتر اوستا خورد زمین.خلاصه بعد از کلی جنگ و دعوا پلیس اومد و ما رو بردن کلانتری.به خاطر مشتی که بهم زد ازش شکایت کردم. بعد از یه هفته با اصرار اوستا شکایتمو پس گرفتم.ولی با یه شرط!اینکه بیاد و دست اوستامو ببوسه.همین طورم شد.خلاصه پیش اهل محل،اهل بازار،واوس حسام حسابی عزیز شدم...