سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدا،آغوشی برای پناه

داستانک

 

 

به نام خداوند بلند نام عرش آشیان

توران

یه کوچه ی بن بست،چند تا خونه،آدمای تکراری،پشت قاب یه پنجره ی کوچیک.این تمام دنیاییه که من می بینم!!مامانی مثل همیشه صبح زود رفته نونوایی.تا حالا از کلی آدم پرسیدم:«چرا اینقد دیر کرده؟»فکم درد گرفت! آخه گشنمه خب!!

پوریا کوچولو بازم داره بدو بدو میره مدرسه.فکر کنم دوباره از سرویسش جا مونده. بازم اومد.اینقد از این مَرده بدم می آد!! هر روز صبح که میره سر کار یه نگا به پنجره میندازه ،سرشو تکون میده و میگه:«طفلک سندروم داونی!!! بیچاره مامانش!» مامان من که بیچاره نیست.!...

مامان اومد.الان مثل همیشه می آد تو خونه و میگه:توران جان مامان!ببخشید دیر رسیدم.دیگه پیر شدم نمی تونم تندتند راه برم.الان صبحونه رو می خوریم.بعد با هم کارتن می بینیم،قبوله!...



 

 


[ جمعه 92/8/10 ] [ 8:50 عصر ] [ پرستو ] [ نظرات () ]


حرفهای ناب

 


 خدایا ایوبت را بار دیگر به زمین بفرست،می خواهم از صبر داستانها برایش بگویم!!به دنبال ویلچری هستم برای روزگار،ظاهراًدیگر پایی برای با من آمدن ندارد!!!


[ جمعه 92/8/10 ] [ 11:9 صبح ] [ پرستو ] [ نظرات () ]


شعر

به نام خداوند بلند نام عرش آشیان

گرگ درون

گفت دانایی که گرگی خیره سـر       هست پنـــهان در نهاد هر بــشــر

لا جـرم جاریست پیـکاری بزرگ       روز و شب ما بین این انسان و گرگ...

هرکه گرگش را در اندازد به خـاک     رفته رفته می شـــود انسان پـاک

هر که با گرگش مــدارا می کـــند     خلق و خـوی گرگ پیدا می کـند...

در جوانــی جـان گـرگت را بگـــیر      وای اگــر این گـــــردد بــا تـــو پیــــر

روز پیری گرکه باشی همچو شیر     نا توانــــی در مصــاف گــرگ پـــیر... 

ــ

«از فریدون مشیری»


[ چهارشنبه 92/8/8 ] [ 1:48 صبح ] [ پرستو ] [ نظرات () ]


سخن بزرگان

 

همیشه چیزی را بگو که بتوانی آن را بنویسی،چیزی را بنویس که بتوانی پایش را امضاء کنی،چیزی را امضاء کن که بتوانی به آن عمل کنی.

           «ناپلئون بناپارت»


[ چهارشنبه 92/8/8 ] [ 12:30 صبح ] [ پرستو ] [ نظرات () ]


حرفهای ناب

 

سه ویژگی انسان متمدن؛گذشته شناس،حال نگر،آینده خوان.یعنی نتیجه ی احترام به بزرگتر استفاده از تجربه هاشه،هم سن و سال همراهیش در ادامه ی زندگی و کوچکتر تضمین آینده در روزهای پیری!


[ چهارشنبه 92/8/8 ] [ 12:17 صبح ] [ پرستو ] [ نظرات () ]


داستانک

 

 

به نام خداوند بلند نام عرش آشیان

 

بزرگ مرد کوچک


تو فکر بودم.به خودم که اومدم دیدم زل زدم تو چشای یه پسر کوچولو.اونم داشت با تعجّب نگام می کرد.لباسای خوبی نداشت.ولی تیپش خیلی بامزه بود.یه ترازوی دیجیتالی داشت. جسور،سمج،ولی مهربون بود.اینوخیلی راحت می تونستی از تو چشماش بخونی!گفت:چیه آدم ندیدی؟ پرسیدم:اسمت چیه کوچولو؟ جواب داد:اولاً کوچولو ریختته!بعدشم به تو چه.مگه تو ناموس نداری؟ خندیدم و گفتم:ناموس!مگه تو دختری؟اینوبه مردا میگن آقا کوچولو!عصبانی شدوگفت: توچقدرزشت می خندی! تازه زنم باید مث مرد مواظب ناموسش باشه والا می قاپنش!خنده هام خشک شد.یه باردیگه نگاش کردم.9-8ساله به نظرمی رسید.ولی حرفاش پخته تر از سنش بود.راسته که میگن آدما تو روزای سخت الماسی تر میشن!

داشت می رفت.داد زدم:وایسا!بدو بدو رفتم پیشش.کیفمو تکیه دادم به دیوار.خندید.ترازو رو گذاشت رو زمین...یه هزاری رو گذاشتم تو جیبش.خداحافظی کرد.چند متر اون ورتر برگشت و گفت:غصّه نخور خدا بزرگه.آقام خدا بیامرز می گفت:خدا یه جایی به داد آدم می رسه که اصلاًفکرش رو هم نمیکنی.راستی آبجی اسمم یاسره!


رفت!من موندم و یه عالمه غصّه.کاش منم قد اون خدا رو باور داشتم...


[ دوشنبه 92/8/6 ] [ 7:28 عصر ] [ پرستو ] [ نظرات () ]


داستانک



به نام خداوند بلند نام عرش آشیان

 

بلور غرور

 

فقط پنج ماهه که شاگرد اوس حسام شدم.تو این مدّت از ترس اینکه صبح ها دیر نرم سر کار و اوستا بهونه های الکیمو باور نکنه و پیشش بی اعتبار نشم حسابی سحرخیز شدم.حتی صبح ها خودم میرم و نون بربری رو می خرم. فکر کنم اگه به دعای خیر مامانم باشه اوستا 120رو هم رد می کنه. آخه همیشه سر سجاده بعد از نماز دعاش طول عمر با عزت واسه اوستامه!


دیروز صبح چند تا جوون اومدن تو مغازه.اوستا داشت باتسبیح ذکرالله اکبر می گفت.یکی از اون جوونا ازماشین پیاده شدوگفت:آیی پیری!بیا یه نگاه به این ماشین بنداز ببین چه مرگشه. تو که هفته ی پیش گفته بودی که دیگه مثل ساعت کار می کنه!زیر لب گفت: نه به ذکرگفتنش نه به دروغش.آدم نمی دونه کدوم یکی رو باور کنه. اوستا از این حرفش ناراحت شد ولی چیزی نگفت.کارشو راه انداختیم.رفتم تا دستمزد اوستامو بگیرم.گفت:شماها کارتون همینه. اول ماشین مردم رو داغون می کنین بعد که اون آدم بدبخت باید بیاد و کلی پول تو جیبتون بریزه تا گندی رو که بالا آوردین رو درست کنین!پول می خوایین!گفتم:هویی!چی فکرکردی؟مگه اینجا شهرهرته؟ زود باش پول اوستامو بده.یهو با مشت زد تو صورتم. خون دماغ شدم.سرم گیج رفت و با مخ خوردم زمین.اوستا اومد و دست پسررو گرفت وگفت:پسر گلم پول نمی خوام.ولی بچّه ی مردم پیشم امانته.نزنش بچّه یتیمه،گناه داره.اگه بلایی سرش بیاد شرمنده ی خدا و مادرش میشم.ولی اون که گوشش به این حرفا بدهکار نبود محکم اوستا روهل داد،همچین که چند متر اون ورتر اوستا خورد زمین.خلاصه بعد از کلی جنگ و دعوا پلیس اومد و ما رو بردن کلانتری.به خاطر مشتی که بهم زد ازش شکایت کردم. بعد از یه هفته با اصرار اوستا شکایتمو پس گرفتم.ولی با یه شرط!اینکه بیاد و دست اوستامو ببوسه.همین طورم شد.خلاصه پیش اهل محل،اهل بازار،واوس حسام حسابی عزیز شدم...


[ دوشنبه 92/8/6 ] [ 7:20 عصر ] [ پرستو ] [ نظرات () ]