داستانک
به نام خداوند بلند نام عرش آشیان
توران
یه کوچه ی بن بست،چند تا خونه،آدمای تکراری،پشت قاب یه پنجره ی کوچیک.این تمام دنیاییه که من می بینم!!مامانی مثل همیشه صبح زود رفته نونوایی.تا حالا از کلی آدم پرسیدم:«چرا اینقد دیر کرده؟»فکم درد گرفت! آخه گشنمه خب!!
پوریا کوچولو بازم داره بدو بدو میره مدرسه.فکر کنم دوباره از سرویسش جا مونده. بازم اومد.اینقد از این مَرده بدم می آد!! هر روز صبح که میره سر کار یه نگا به پنجره میندازه ،سرشو تکون میده و میگه:«طفلک سندروم داونی!!! بیچاره مامانش!» مامان من که بیچاره نیست.!...
مامان اومد.الان مثل همیشه می آد تو خونه و میگه:توران جان مامان!ببخشید دیر رسیدم.دیگه پیر شدم نمی تونم تندتند راه برم.الان صبحونه رو می خوریم.بعد با هم کارتن می بینیم،قبوله!...